۱۴۰۴ مهر ۹, چهارشنبه

شبانه

 شب،

پنجره‌ای‌ست بسته

و باد،

از لابه‌لای سیم‌های برق عبور می‌کند

مثل صدای زنی که گریه‌اش را فرو می‌خورد.


من ایستاده‌ام

بر لبِ مرزِ روشنایی و خاموشی،

با دستی که از لمسِ جهان جا مانده،

با چشمی که در تاریکی به جست‌وجوی رنگ است،


و همچنان امیدوار به روزی

که درختان از ریشه‌های خسته‌شان برخیزند،

و گنجشکان

از خاطره‌ی باروت و دود

رهاتر پر بزنند.


من همچنان امیدوار به توام،

به تو

که در عمقِ تاریک‌ترین ساعتِ تنهایی

مثل یک ستاره‌ی بی‌نام

چشمک می‌زنی.

۱۴۰۴ اردیبهشت ۲۰, شنبه

های کو

 چشم‌ات یک شعله‌ست
در سرمای این پاییز

می‌سوزم آرام


۱۴۰۳ دی ۲۹, شنبه

هرچه باد

 


آن احساس عمیق امان

در این پیرانه سر

که هنوز

پرواز در تداوم است


و جاده،

که در خمِ خسته‌ی خویش

از بی مکان آغاز می‌شود،

به هیچ‌کجا نمی‌رسد.

و ما،

رهگذرانِ بی‌سرزمینِ باد

که آسمان را

با چشمانِ خسته می‌کاویم

و زمین،

زیر گام‌های تردیدمان

به صبوری

میفرساید


در هر لحظه،

هُرمِ نفسی در باد

که با خودش

قصیده‌ای ناتمام می‌آورد.

و ما،

میان سایه و نور،

می‌دویم

تا از سرنوشتِ خاموش

هجاهای زنده بسازیم،

بی‌آنکه بدانیم

کدام صدا

در پایانِ راه

ما را فرا خواهد خواند.

۱۴۰۳ دی ۱۴, جمعه

مردن به وقت دی ماه

 سایه‌ای بود بر دیوار،

آمد و گذشت بی‌صدا.

نه دستی آورد،

نه دستی برآورد.


نجوایی در باد بود،

گریخت، بی‌نام و نشان.

نه زخمی گذاشت،

نه مرهمی آورد


هر دو رهگذرانِ خواب‌اند.

هیچ نبودند جز وهمی گذرا.

ما ماندیم و سکوتی تلخ،

که حتی عبور را نمی‌پذیرد.

چند سالگی

 ما جوانی نکردیم،

درختی بودیم بی‌بهار،

شکوفه‌ای که در خوابِ زمستان ماند.


حالا،

پیری از کدام راه بیاید

وقتی هیچ جاده‌ای نرفتیم؟

وقتی هیچ خورشیدی بر ما نتابید؟


ما که نه آغاز داشتیم،

نه پایان.

نه پیر می‌شویم،

نه تمام.