۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

Anonymous13

هنوز عادت نکرده ایم
ما با درون خویش پنجه در افکنده ایم
هنوز نه ، عادت نکرده ایم
به هر گونه صدا
با چشمانی بر بسته
با تو به سخن بودم
شب در کلاه درد بود و تو فردا را نوید دادی
در این بهار اما مرا نشاطی نیست
که رفتگان امسال بسیارند
هنوز عادت نکرده ایم
ما با درون خویش پنجه در افکنده ایم
روی در روی ؛ باز ِ مان نمیشناسیم
چنان است پنداری
دیریست بیگانه بوده ایم
ما با نشان هم ناشناسیم
اما دریغ
به جای جای ِ نشانی میشناسد
دستهای ِ من
انحنای نرم تو
با بی نشان ِ صفای ِ مکاشفه ات
با هراس ِ سر ِ انگشتان
ما با هراس ِ سر ِ انگشت به جان ِ هم فرو رفتیم
ما با هراس ِ تن…
هلالک ِ ماه ِ ناگذیر
که چرخ میزند
بر گرده مفلوک من چنگ میزند
هلا هلا هلا لک ِ ماه ِ ناگذیرم
شوخ کشیده چشمان را - بازم دهید…
هشیوار در غم خویش
و با درون خویش ناباور
دریغا خلوت ِ با تو
که با خواب شبانه فرو میشد
دریغا بستر نمناک ِ تو …
دریغا ماه ِ سفر به آخر رسیده…


25/2/88



۱۳۸۷ اسفند ۱۲, دوشنبه

Anonymous12

وه چه ستاره سوخته شبم من
در پاسخ هر بی کرانه که
تو را
یاد ِ خاطر ِ خویش میکند مدفون
یا باز که می گردم
تو را و پیچ جاده را
خام ثانیه میشوم ات
مرد لبخند تو مرد
اما در من این
سخن فزون شد
دوست ترت میدارم از بهار
آه ازین پریشانی و دستان ترد تو
آه ازین پریشانی و لبهای گرم تو
حقیقت ، بزرگ است و من
با تو نیستم
تو خلوت حقیقت ِ منی
فریاد ِ هیچ زندگی ام
در هیچ ِ کجا ، من ناکجای تو ام
نازنین ، عشق مارا دوست می دارد
و من
دستانت را جستم
لب ملحفه خواب اندود
واز خویش تهی شدم
زیر سقف کوتاهم تورا دیدم
دستان تو را ، آه شرم دستان تورا ، سرخ ِ شرمگین دستان تو را ؛
اما حقیقت ... بسیار بزرگ است
من
زندگیم را خواب میبینم
تو خواب ِ زندگی ِ منی
یک لحظه ی منی
در اشکزار ِ شور ِ ملبسه ی ِ امید
تو خواب کودکی آشیانه ی ِ منی
من هلهله ی ِ مستانه ی ِ توام
من شرق آمده شعرعاشقانه ی ِ توام
آیا تو جلوه ی ِ روشنی از آشیانه ی ِ منی
بر گونه های بی گناه ِ تو
هر چیز ِ کوچکی به خاک میافتد آیا
بی دریغ...
من دستمایه ی ِ نگاهتم
من
از خمیازه ی ِ یک بوسه
بر ناز ِ گلوگاه تو رسته ام
فریاد کشیده ام
واج واج ِ تو را
در نیمه ی ِ هر شب
واژه واژه مرا
کنار خود ببر
نه
نه ، نمی خواهم ببینمت
پگاهی که خاطره ات را می بوسم
نه ، نمی خواهم ببینمت
چرا که در می یابم
دیر گاهیست مرده ام
ای دریغ اما
زندگی را بسی دوست میداشته ام

12/12/87

۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

برای انسان ِ ماه سرد

من از حیاط بی ماهی می ترسم
از تو می ترسم
از حیات بی تو میترسم
حالا که عروس چله پوش ِ دردناک ِ مادرت شدی
حالا که غریو گریه بر خنده می شکوفدت
حالا که من
نگاه تو را در نمی رسم
حالا وهومنه
ناکوک ِ ساز سرد
حالا که وه
برف ِ چله میشود به دار ِ تو
آونگ می شود
قندیل میشوی تو و خنده و سپهر
آواز می شوی ؛ من و نغمه و پگاه
صله می شوم - شاباش - اما دراین پژار
افسوس تورا که لبخنده بر لبان
- محو می شوی
- برف میشوم
مهمیز می زنم تو هِی ام کن
بخار ِ - نرم - گرم - آهسته - اُستوا - تن - تو - در میان ِ برف
آغوش - رخوت - آینه
من ثانیه - تب - تاب - شب
آه از نهاد و تن
من سرد میشوم ، بخار و سرد
آونگ میشود قندیل و برف
تن - تو - من


87/11/26

۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

آنان که خاک را و آنان که نه خاک

خوش آمدی
تا تحویل‌ ِ تعویذ ِ تقدیر
تا مکاشفه تا درایت انبوه تو
تا هجوم ملحفه بر نی نی نگاهت
تا صبحدمان که سپیده میچیند
تا کار که نا‌به‌کار شد؛
تو را که در انتهای منحنی – واژه‌‌ ‌شعر- می‌شوی
تو را که انحنای منحنی ِ شعر ، واژه می‌شوی
تو را که می‌سایم دست
تو را که فصل می‌آید ناب می‌شوی
انتظار، خط ِ کوتاهی‌است ، میان سینه‌ات
تو را و خط.... سجده می‌برم
تو را و خط ،‌که مینویسم
هر که می‌خواهد ، خنده کند ، چه شرم
نفس که می‌زنی آتش که میشوم
من که فنا می‌شوم تو مرا فوت می‌کنی
میان گفتن و رفتن ، تو هجای ساکن تبدیل حرفی
خورشید مکرری در آستانه ی بلوغ‌ ِ‌‌من
مشق‌هایم را که خط نمی‌زنی
کاغذ کاهی بد بو را سرخ نمی‌کنی
که بدانم دوستم داری
مداد لای انگشتم نمی‌گذاری دیگر
چند بار مگر باید غلط بنویسم
که عاشقت شدم....