شب،
پنجرهایست بسته
و باد،
از لابهلای سیمهای برق عبور میکند
مثل صدای زنی که گریهاش را فرو میخورد.
من ایستادهام
بر لبِ مرزِ روشنایی و خاموشی،
با دستی که از لمسِ جهان جا مانده،
با چشمی که در تاریکی به جستوجوی رنگ است،
و همچنان امیدوار به روزی
که درختان از ریشههای خستهشان برخیزند،
و گنجشکان
از خاطرهی باروت و دود
رهاتر پر بزنند.
من همچنان امیدوار به توام،
به تو
که در عمقِ تاریکترین ساعتِ تنهایی
مثل یک ستارهی بینام
چشمک میزنی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر