۱۴۰۴ مهر ۹, چهارشنبه

شبانه

 شب،

پنجره‌ای‌ست بسته

و باد،

از لابه‌لای سیم‌های برق عبور می‌کند

مثل صدای زنی که گریه‌اش را فرو می‌خورد.


من ایستاده‌ام

بر لبِ مرزِ روشنایی و خاموشی،

با دستی که از لمسِ جهان جا مانده،

با چشمی که در تاریکی به جست‌وجوی رنگ است،


و همچنان امیدوار به روزی

که درختان از ریشه‌های خسته‌شان برخیزند،

و گنجشکان

از خاطره‌ی باروت و دود

رهاتر پر بزنند.


من همچنان امیدوار به توام،

به تو

که در عمقِ تاریک‌ترین ساعتِ تنهایی

مثل یک ستاره‌ی بی‌نام

چشمک می‌زنی.

هیچ نظری موجود نیست: