۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

من از رفتن تن زدم...

از تاریکی نیست
از دلتنگی نیست
نه از چرک زخم ناسور ِ‌گریه اندود
از تو نیست این گریه که بی‌امانم
امان بریده
یا یکی اندوه نیست
از پس ِ مرگ ِ بهمن
که شعر می‌دانست ، که شعر می‌دانست ، که شعر می‌سرود... که مرد
نیست، هیچگاه نبوده و نیست این
نفیر ِ تیر ِ مداوم ِ امتناع ، از چله غریب
از کدام چله‌ای ،‌از کدام قبیله
به خانه آمدم
با دریچه‌ای به فراخنای ابدیتی ، که آرامش توئی
با دریچه‌ای به ازدحام صداهای کودکی
نه ، گمان به غلط مبر
این، گمانی نیست حتی
خون ِ خاطره من است
بر رگ هر دیوار
بر آماس ِ هر لب
بر جوخه هر اعدام
طلب آمرزشی‌ست شاید
...
که شد و باز نیامد..

۲ نظر:

ناشناس گفت...

قضای آسمان است
قرار هرکس دست دیگریست!

ناشناس گفت...

قضای آسمان است
قرار هرکس دست دیگریست!