۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه

که شد و باز نیامد...

دستان تو از طعم اشک فراتر نرفت
پگاهی
که خون گلوگاه ترس را بر درید
وز پی
به تلبیس ِ ملبس
با یکی خنده بر لبان
پس ِِ سورمستی ، بی قاتقان را سخره میکرد
با دندانهائی قربان‌طلب
نشسته بر مذبح انسان
بخند کودک عریان ،‌بخند
به پاسی که هنوز ، مانده از شب
معصوم و مغموم ، چشمان تورا
نظاره می‌کنم ، مایوس و مغموم
چراگاه قدیسان هزار ساله می‌شوم
و‌اکنون که ماران به من لانه کرده‌اند
با طرح خنده بر لبان و افسون ِ بر زبان
بکارت ِ بر بادشان را خونبها طلب می‌کنند
و خون ِ من در دهانشان ،
ونگاه من در نگاهشان ،
و نگاه من در نی نی نگاهت
مایوس و مغموم ،
و دستانت که بی مایه و سرد
تاوان ِ ماندن را نیارست کرد .
من از هستن ِ خود به خویش فرو آمدم
و این همیشه ادراک است
و این تحمل وظیفه ایست ، جبر مجبور ِ ثانیه که تاب می‌آوریم
دوست داشتن
تنها ، وظیفه‌ایست
مرثیه‌ایست ، که سوگواران ِ هزارساله
ردای اسامی بر دوش
چکامه‌اش سر می‌دهند
18/6/87

۱ نظر:

ناشناس گفت...

آمدند
نبودیم شاید !!!