۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه

در من این تو

محراب لبانت را به نماز مي ايستم
وقتي که ميخندي
اگر راست بگويم
نيمه شبان , که با نظام خويش مسلول و مسرور
پنجه در افکنده ام
راست اگر بگويم
در پيچها و ناگزيرها
ميان اين همه اعتراف که "توئي"
دوستت دارم
هجاي خالي ِ بين دو حرف اي
آن دريچه خردي
بر آفاق
که مادران آفتاب
هزار باره سلامت مي کنند
خنده ات
قوت ناگزير من است
از خود اختيارم نيست
در انتخاب يکي
از خود وخويش
محراب لبانت را به سجده مي نشينم
وقتي که
بي هيچ منيتي به اعتماد مينشينند
نيمه شبان که شب , از عصاره قرون
به رخساره زمان ميچکد
دوستت دارم...