۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

پدر، آه پدر ِ بی‌ لبخند

"عصمت به آینه مفروش
که فاجران ، نیازمند ترانند..."
احمد شاملو

از تند باد حادثه هرچند
تا گذر , ره , هنوز باقیست
لیک , زخمه ي انسان , به باد هر سان
رژه ی مکرریست که بر افقهای نگران
لرزان به ساق و ران
جنبش هر اعدامی فریاد را
به دار ثانیه آونگ
تنگ میکند میدان
خفته در گلوی مرگ
خوف , میوزد طوفان
به رقص در میاید شیطان
به هر تند باد ِ حادثه
که می‌توفد گران بر گرده همگان
زمان زمان زمان
تا ثانیه تاب بیارد آنسان
و مرگ بر حظور تو ایستد اینسان
گلوی فاجعه پر زهر می‌کنی چون وهم
و به وهم موهوم آینه می‌خندی
"دریغا اشک ، که تو بودی"
و افسون باژگون نشینان ِ بابل چاه
دریغا ...
انسان انسان انسان
ژاژ‌خای ِ تعویذ‌گر ، سیاه پوشیده بالای منبر منات
اشک ِ حلقه بر چشمان ِ پر یاوه خویش
زنوئیدن از سر آغاز کرده‌است
نان نان نان
پریشانی هر شب کودکان اعدام
اعدام به دست هر دام
دام دام دام
دامن‌کشان ، میرود اینسان ، دلبر من به خرام
رام رام رام
رام ِ آدمیتی موهوم
و به چنگال آفرینش دچار
و به چنگال آفرینش دچار
و به جبر زمان ، مجبور
انسان ، نان ، انسان
وز خمیر مایه ي استخوان
و هر سخن که پایان میابد به " ان "
وهم تلاقی پرواز و حادثه
به طعنه پوزخند میزنند خدایگان
میتوفند بر انسان...
آی آدمها...
بگذارید بخندد ، دوباره انسان...


87/5/19