۱۳۸۶ شهریور ۱, پنجشنبه

Anonymous2

بوسه؛ تب‌آلوده و گرم

بر دهان تکرار هفته‌های سرد

یا بازی هزارتوی ظلمت آبی

به زیر دسته‌ ورق‌های سبز

یا رقص بادبادک کودکی

سقوطِ مداوم ِ پلکِ خمار ِ شب

آب؛ چشم؛

چشمه؛ها

چشمه‌ها

یا بازی نگاه مضطرب

سر پیچ پس‌کوچه‌های اشتیاق

نهفته به خاکستر خالی هوس

و بوی هر قافیه‌ی تنگ زندگی

که مجال وزن آزاد

شعرگونه بودن را

از قصیده‌ی بلند تکرار هرروزه

می‌رباید

و تکرار هر سلام به دست هر دست

و نگاه هر لب به بلوغ هر حس

پژواک جاودان هر

کلام که در ادبیّت، یا ابدیتِ

ذهن چون؛ هجو هجوم ِ

تازه‌ی هر هوس

به‌زیر زبان زندگی زنگ می‌زند.

تشویش هذیان هر اسپند

بر بام هر ذغال؛

که خون خاطره‌ی تو را

در شیهه‌ی سرخ هر غروب جیغ می‌زند

چشمان کودکی‌ست

در آن‌سوی میز

گیج و گنگ

که مرا

ترک می‌کند.

۱۳۸۶ مرداد ۲۳, سه‌شنبه

ترانه‌زن

زن

به زن بزن زن را بزن ‌ـ‌ مطرب

اینک از زن، ما آمده برون از زن

بزن، اینک بزن به زن

مطرب بزن راهی بزن، مطرب نوا

بزن

مطرب نوا

ساقی بزن، می بزن می، به زن

مغازله

زن

اینک من و این زن

معانقه

نشسته بر دو جانب تن

با تیغه هائی که بر دو جانب تَلی کرده

با نور که از غمزه‌ی سینهها برون میتراود

زن میزده

من بار تن به زن آوردهام

زن، من‌ـ‌می زن‌ـ‌نفس‌ـ‌نفس

طغرای زن، طغرای حادثِ زن

عرق میکند تن من

زن میتراود

من طرب، من طرب، من طرب

زن میتراود

بزن زخمه به زن

تار میگسلد، تا میییییگسلد

تو بزن زخمه

زخم میشود

تو التیام ِ... جراحت‌ام اِی

اِی سلامتِ گیسوی پرشتاب

اِی عطش...

۱۳۸۶ مرداد ۲۱, یکشنبه

از باد که مي وزد

پس سقوط

واژه از انحنای ذهن

واج آرائی ج به

جن زدگی جرقاجرق جراح جامد جرم جرس

جنون جایزه بر جانماز هوس

جر دادن قافیه تا انتهای نفس

که پشت میکند به قانون سعدی و رومی وهزار کس

سقوط آدمی ای که جزء به جزء

شعر خویش را می کاود

کلامی شاید نگفته ماند

هنوز اما شعری نسروده

که باز میایستد

در هذلولی شعر وصدا

آ ...آ... آ...

ص.د..............ا ا ا...

ص ..دا...می آید...

از کوچه های جدائی ..ئی.....ئی

ای.....این

این آغاز سرودن است

آیا که ناگاه

باد میبرد صدا را؟

میبرد باد صدا را؟

صدا را میبرد باد... باد-باداباد

صدارا که...

صدارا من که...

من که صدا را...

می آید اینک، صدا از دور دست حادثه

تمام میشود شعر

بی آنکه بدانی

کجا بوده ای هیچ

هیچ میدانی؟

(؟)

در سراسر دشت نیست جائی تا کنی فریاد

یا لباسی از برایت نیست

تا بدان پوشانی عورت را

-وین لباس عاریت پوشیده ای

تا ستر عورت را کنی یکسر

حیف ..بیهوده میکوشی

روز رفتست و شب رویاست...

۱۳۸۶ مرداد ۱۱, پنجشنبه

Anonymous

خلسه‌ی تاری...کِ

هزارتوی خانه‌های نمور

خزه‌های نرم التیام ِ جراحت‌اند

جراحت‌اند

دستان مرا اما ـ اما...

دستان مرا... مرا اما... موریانه‌های کدورت...

پوکِ پوک، کرده‌اند

و اما... گوشه‌ای تاریک که در آن خفته‌ای

و در آن تاریکی، نارس‌ترین میوه‌های

سرخ را به سرانگشتان اعتماد

تجزیه می‌کنی

و تیغه‌های اعتماد

اعتماد را، تیز می‌کنی به انگشتان هذیانی خویش

تیز... نیم‌شبان تیز می‌کنی...

دیگر این من و آن تو

اسلیمی تن‌ات بر نگاه من، نگاه و پیچ و نگاه...

کاش امنیت هستی‌ام

غرور بخشنده‌ات بود.