از تاریکی نیست
از دلتنگی نیست
نه از چرک زخم ناسور ِگریه اندود
از تو نیست این گریه که بیامانم
امان بریده
یا یکی اندوه نیست
از پس ِ مرگ ِ بهمن
که شعر میدانست ، که شعر میدانست ، که شعر میسرود... که مرد
نیست، هیچگاه نبوده و نیست این
نفیر ِ تیر ِ مداوم ِ امتناع ، از چله غریب
از کدام چلهای ،از کدام قبیله
به خانه آمدم
با دریچهای به فراخنای ابدیتی ، که آرامش توئی
با دریچهای به ازدحام صداهای کودکی
نه ، گمان به غلط مبر
این، گمانی نیست حتی
خون ِ خاطره من است
بر رگ هر دیوار
بر آماس ِ هر لب
بر جوخه هر اعدام
طلب آمرزشیست شاید
...
که شد و باز نیامد..
۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه
پدر، آه پدر ِ بی لبخند
"عصمت به آینه مفروش
که فاجران ، نیازمند ترانند..."
احمد شاملو
از تند باد حادثه هرچند
تا گذر , ره , هنوز باقیست
لیک , زخمه ي انسان , به باد هر سان
رژه ی مکرریست که بر افقهای نگران
لرزان به ساق و ران
جنبش هر اعدامی فریاد را
به دار ثانیه آونگ
تنگ میکند میدان
خفته در گلوی مرگ
خوف , میوزد طوفان
به رقص در میاید شیطان
به هر تند باد ِ حادثه
که میتوفد گران بر گرده همگان
زمان زمان زمان
تا ثانیه تاب بیارد آنسان
و مرگ بر حظور تو ایستد اینسان
گلوی فاجعه پر زهر میکنی چون وهم
و به وهم موهوم آینه میخندی
"دریغا اشک ، که تو بودی"
و افسون باژگون نشینان ِ بابل چاه
دریغا ...
انسان انسان انسان
ژاژخای ِ تعویذگر ، سیاه پوشیده بالای منبر منات
اشک ِ حلقه بر چشمان ِ پر یاوه خویش
زنوئیدن از سر آغاز کردهاست
نان نان نان
پریشانی هر شب کودکان اعدام
اعدام به دست هر دام
دام دام دام
دامنکشان ، میرود اینسان ، دلبر من به خرام
رام رام رام
رام ِ آدمیتی موهوم
و به چنگال آفرینش دچار
و به چنگال آفرینش دچار
و به جبر زمان ، مجبور
انسان ، نان ، انسان
وز خمیر مایه ي استخوان
و هر سخن که پایان میابد به " ان "
وهم تلاقی پرواز و حادثه
به طعنه پوزخند میزنند خدایگان
میتوفند بر انسان...
آی آدمها...
بگذارید بخندد ، دوباره انسان...
که فاجران ، نیازمند ترانند..."
احمد شاملو
از تند باد حادثه هرچند
تا گذر , ره , هنوز باقیست
لیک , زخمه ي انسان , به باد هر سان
رژه ی مکرریست که بر افقهای نگران
لرزان به ساق و ران
جنبش هر اعدامی فریاد را
به دار ثانیه آونگ
تنگ میکند میدان
خفته در گلوی مرگ
خوف , میوزد طوفان
به رقص در میاید شیطان
به هر تند باد ِ حادثه
که میتوفد گران بر گرده همگان
زمان زمان زمان
تا ثانیه تاب بیارد آنسان
و مرگ بر حظور تو ایستد اینسان
گلوی فاجعه پر زهر میکنی چون وهم
و به وهم موهوم آینه میخندی
"دریغا اشک ، که تو بودی"
و افسون باژگون نشینان ِ بابل چاه
دریغا ...
انسان انسان انسان
ژاژخای ِ تعویذگر ، سیاه پوشیده بالای منبر منات
اشک ِ حلقه بر چشمان ِ پر یاوه خویش
زنوئیدن از سر آغاز کردهاست
نان نان نان
پریشانی هر شب کودکان اعدام
اعدام به دست هر دام
دام دام دام
دامنکشان ، میرود اینسان ، دلبر من به خرام
رام رام رام
رام ِ آدمیتی موهوم
و به چنگال آفرینش دچار
و به چنگال آفرینش دچار
و به جبر زمان ، مجبور
انسان ، نان ، انسان
وز خمیر مایه ي استخوان
و هر سخن که پایان میابد به " ان "
وهم تلاقی پرواز و حادثه
به طعنه پوزخند میزنند خدایگان
میتوفند بر انسان...
آی آدمها...
بگذارید بخندد ، دوباره انسان...
87/5/19
۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه
Devils also have wings
به بالهای زیبا دل مبند
به حرفهای زیبا دل مبند
براستی چشم بگشا
نوید آشتی از پی روزی بر نمی آید
به بالهای زیبا دل مبند
به پرواز کبوتران دل مبند
رهایی , قفسی است سترگ
آزادی , وه , که چه بی شرم است
به بالهای زیبا دل مبند
به نقشهای پر شاپرک دل مبند
نقشها دیگر تیره گشته
بالها دیگر شکسته
به بالهای زیبا دل مبند
به حرفهای دیوان دل مبند
به پرواز فرشتگان
شیاطین هم بال دارند...
به حرفهای زیبا دل مبند
براستی چشم بگشا
نوید آشتی از پی روزی بر نمی آید
به بالهای زیبا دل مبند
به پرواز کبوتران دل مبند
رهایی , قفسی است سترگ
آزادی , وه , که چه بی شرم است
به بالهای زیبا دل مبند
به نقشهای پر شاپرک دل مبند
نقشها دیگر تیره گشته
بالها دیگر شکسته
به بالهای زیبا دل مبند
به حرفهای دیوان دل مبند
به پرواز فرشتگان
شیاطین هم بال دارند...
۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه
در من این تو
محراب لبانت را به نماز مي ايستم
وقتي که ميخندي
اگر راست بگويم
نيمه شبان , که با نظام خويش مسلول و مسرور
پنجه در افکنده ام
راست اگر بگويم
در پيچها و ناگزيرها
ميان اين همه اعتراف که "توئي"
دوستت دارم
هجاي خالي ِ بين دو حرف اي
آن دريچه خردي
بر آفاق
که مادران آفتاب
هزار باره سلامت مي کنند
خنده ات
قوت ناگزير من است
از خود اختيارم نيست
در انتخاب يکي
از خود وخويش
محراب لبانت را به سجده مي نشينم
وقتي که
بي هيچ منيتي به اعتماد مينشينند
نيمه شبان که شب , از عصاره قرون
به رخساره زمان ميچکد
دوستت دارم...
وقتي که ميخندي
اگر راست بگويم
نيمه شبان , که با نظام خويش مسلول و مسرور
پنجه در افکنده ام
راست اگر بگويم
در پيچها و ناگزيرها
ميان اين همه اعتراف که "توئي"
دوستت دارم
هجاي خالي ِ بين دو حرف اي
آن دريچه خردي
بر آفاق
که مادران آفتاب
هزار باره سلامت مي کنند
خنده ات
قوت ناگزير من است
از خود اختيارم نيست
در انتخاب يکي
از خود وخويش
محراب لبانت را به سجده مي نشينم
وقتي که
بي هيچ منيتي به اعتماد مينشينند
نيمه شبان که شب , از عصاره قرون
به رخساره زمان ميچکد
دوستت دارم...
اشتراک در:
پستها (Atom)