۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

در این ...

در من، آن تبلور شعری
شاید
گمانی بر آنچه از خود دریغ داشته ام
هر روز عمر
تکرار آن حس ناباروری تو
به فروخوردن هر کلام
آن که نصیبی شاید از عشق دارد

کین توزانه
رخ تابانده
چهر آژنگ میکنی
ومن،
در انتهای این ناکجا
چراغ خانه ای را میپایم
که دیریست ، افروختن اش از یاد برده
دری را میپایم که دیگر باز نیست
اطاقی که هیچش چراغ نیست

۲ نظر:

ناشناس گفت...

بگذار این جماعت
با خیال بادبادک به یغما رفته
بیاویزند ایمان ناچیزشان را
به نخی ...

ناشناس گفت...

نمیشه از حق گذشت
با اینکه اصلن بهت نمیاد اما بعضی از شعرات واقعن خوبن
مث ِ این یکی